سخنران ناکام

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سخنران ناکام

۱۹ بازديد

این خاطره مربوط به زمانی است که من و تعدادی از دوستان به هیئت پنج تن آل عبا می رفتیم. آن روزها من بعنوان استاد قرآن در آن هیئت فعالیت می کردم.

یک روز (24 مهر 77) تصمیم گرفتم یک نفر سخنران به هیات دعوت کنم زیرا نمی خواستم همیشه فقط خودم گوینده باشم. هرچه فکر کردم کسی به ذهنم نرسید این بود که از پسرعمویم اسماعیل خواستم تا این کار را بکند. اسماعیل قبول کرد ولی نمی دانست باید در چه موردی حرف بزند. با کلی کلنجار و به کارگرفتن مُخ تصمیم گرفت در مورد مجلس خبرگان حرف بزند زیرا آن روزها مصادف بود با انتخابات مجلس خبرگان.

کاغذی را برداشت و نکاتی را در آن یادداشت کرد سپس آماده رفتن شدیم. به مسجد که رسیدیم مهمان عزیز را در بالای مسجد نشاندیم و نشستیم. اسماعیل وقتی چشمش به عابدین خوشرو افتاد در گوشی از من پرسید؟ این همان پسر نیست که سه سال پیش با بُقچه به حمام آمده بود؟ گفتم نه فکر نکنم ولی خیلی شبیه اوست. از شانس اسماعیل آن روز جمعیت هیات بیشتر بود حتی آقای مالک امیدی هم حضور داشت.

بعد از خواندن قرآن و تفسیر و توضیحات، نوبت به سخنران عزیزمان رسید که باید دقایقی سخنرانی می کرد تا به اصطلاح از بیاناتش مستفیض شویم. بیچاره اولین بار بود که در عمرش می خواست برای یک جمع سخنرانی کند. بسم اللهی گفت و کاغذ یادداشتش را از جیبش درآورد. تا خواست بگوید «مجلس خُب» یک نفر از اهالی محل در مسجد را باز کرد و با صدای بلند پسرش را صدا زد. اسماعیل هم در کلمۀ خُب متوقف شد و به رگان نرسید.

آن پسر رفت و اسماعیل دوباره شروع کرد به سخنرانی و گفت: آیا می دانید مجلس خبرگان چیست؟ در واقع سوال اسماعیل یک سوال تشریفاتی بود برای شروع سخنرانی اش و انتظار نمی رفت که دیگران پاسخ بدهند ولی همه گفتند بله می دانیم چیست و شروع کردند به بحث و گفتگو. هرکس چیزی می گفت و نظری از خودش می داد. اسماعیل هم در حالیکه حرفهایش در گلو گیر کرده بود کاغذ به دست تماشا می کرد. بعد از تقریبا پانزده دقیقه، دیگر حرفی برای اسماعیل نمانده بود که بگوید زیرا هرچه را که در کاغذ نوشته بود گفته بودند. ناچار کاغذش را داخل جیبش گذاشت و از خیر سخنرانی که کلی برایش تمرین کرده بود گذشت.